بی تو ، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم بی تو، رنگهای این سرزمین مرا میآزارند بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار مناند بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفتهاند بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خود به کینه میفشرد ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گستردهاند وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربودهاند و بر گردنم افکندهاند بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا میبلعد بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشتاند و ابابیل بلایند بی تو، سپیدهی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند بی تو، من با بهار میمیرم بی تو، من در عطر یاس ها میگریم بی تو، من در شیرهی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس میکنم. بی تو، من با هر برگ پائیزی میافتم. بی تو، من در چنگ طبیعت تنها میخشکم بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یادمیبرم بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمردهی پامال زمستانم. درختان هر کدام خاطرهی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ و پرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامینه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای مناند.
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |